خاطرات یک دکتر روانشناس

نوشته ها و یافته های دکتر محمد رضا ابراهیمی روانشناس و روانکاو

خاطرات یک دکتر روانشناس

نوشته ها و یافته های دکتر محمد رضا ابراهیمی روانشناس و روانکاو

روانکاوی فروغ فرخزاد : شاعر آیه های عصیان و تاریکی

                                                                

 

 

   ؛  همه هستی من آیه تاریکیست

                            که ترا در خود تکرار کنان

                           به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
                           من در این آیه ترا آه کشیدم آه
                           من در این آیه ترا
                           به درخت و آب و آتش پیوند زدم "
    
          فروغ را نمی توان با معانی ظاهری اشعارش شناخت. رازهای وهمی نهفته در کلمات روان و سیالش بیش از حد و تصور است. هر شعرش همچون صندوقچه ای است که ظاهر بس ساده و آشنا دارد اما درونش اسرار بیشمار نهفته است. هزار بار اگر نغمه هایش را به زبان آوری باز محتاج فرصت دیگری هستی تا پرده از ناپیدای دیگرش برداری. هوشمندی ذاتی و زنانگی اشباع شده اش با رنگی از خلاقیت بیمانند معجونی از او ساخته بود که با صد نگاه نیز بازشناسی و شناخت وی را بسیار دشوار می نمود. نگاه روانکاوانه به اشعار وی دریایی از اوهام پیچیده  و پیوسته با هسته های متعدد و قدرتمند ازهیجانات و عواطف مهار نشده و کنترل ناشدنی را در اختیار ما قرار می دهد که با رنگ آمیزی احساسات زنانه فرمی دلپذیر و خوشایند و وصف نشدنی را نمایان می سازد.
        در تحلیل اشعار نگاه روانکاو به سازمانهای وهمی شاعر است که قدرت خود را از گذشته و کودکی و سازوکارهای عاطفی و هیجانی اولیه می گیرد. رابطه با والدین در این میان از اهمیت به سزائی برخوردار است. در یکی از نامه هایی که به پدر می نویسد اطلاعات بسیار جامعی و کاملی از ویژگیهای روانی و رفتاری پدر را عیان می سازد که از لحاظ تشخیصی بسیار ارزشمند است.عمده نتایج تحلیلی از ارتباط وی با پدر به شرح زیر می باشد :
1- تعارض علاقه و اضطراب  با پدر : از یکسو نیاز دارد به پدر نزدیک باشد و از سوی دیگر از وی گریزان است . در نامه اش نداشتن تفاهم و درک متقابل و نگاه ایراد گیرانه و سرزنش آمیز پدر را به خویش مورد انتقاد قرار می دهد و از اینکه از کودکی با دنیای وی بیگانه بوده و شباهتی در افکار و عقاید و احساسات با او نداشته است خود را رنجیده و دردمند نشان می دهد.
2- ازدید فروغ پدر وی را مایه سرافکندگی و شرم خانواده به حساب می آورده است. این احساس کهنه و ریشه دار از سالیان اولیه زندگی مبنای افسردگی مزمنی بوده است که برای همیشه همچون سایه ای وی را همراهی می کرده است.
3- پدر با شخصیتی وسواسی و رفتارهای کنترل کننده و سختگیری مفرطی که در روابط درون خانواده بر همه تحمیل می کرده است فرزندانش را طغیانگر و معترض ساخته است. خشم نهفته در کلمات فروغ در بیشتر اشعار وی در اصل نمود خشمی است که از کودکی با فشارهای روانی و اجباری پدر در او بنیان نهاده شده است.
4- نگاه بدبینانه و تحکم آمیز پدر نسبت به زندگی و فرزندان تاثیر مخربی بر احساسات و هیجانات فروغ گذاشته است. از یکسو وی را در قبال پدر منفعل و ایستا ساخته و از جهتی متضاد او را به طغیان و خشم و مقابله جدی برانگیخته است. دامنه این دوگانگی بعدها تبدیل به جبهه ای وسیع به گستردگی تمامی زندگی وی گردیده است. تقریبا" د رتمامی اشعار وی رد و نشانی از این دوگانگی را مشاهده می کنیم. گاه با زندگی از در صلح و آشتی در می آید و منفعلانه تقاضای محبت می کند و گاه خشمگینانه و از سر استیصال از عرش تا فرش را در هم می ریزد و طغیانگرانه جدالی سهمگین با هستی خویش و همگان را آغاز می نماید.
5- پدر شانس کودکی آرام و زیبا را از فروغ دریغ داشته است. نگاه وسواسی و اضطراب آلود و سرزنشگر وی دخترک را وارد وادی اوهام ناکام ساز و درد آوری نموده که باید دوران اوج با حسرت  از کودکی وهمی و خیالی خود یاد کند که هیچگاه شیرینی طعم آن را در واقعیت نچشیده است .
6- طلاق از شوهری که شبیه پدر بوده است در اصل خشمی بوده که نابهنگام سر باز نموده و دیگری را قربانی ساخته بلکه تسکینی وهمی از رنجی که از خردسالی به همراه داشته رهایی یابد.همسر وی - پرویز شاپور - هیچگاه لب به سخن نگشود  و تا زمان مرگ کلمه ای از آنچه که بین او و فروغ گذشت سخنی به میان نیاورد اما می توان از سکوت وی استنباط عجز و ناتوانی در مقابل زنی نمود که پس سالها هنوز درک احساسات و اوهامش بسیار دشوار است.
7- همراه با تسلط پدرانه تصویر مادر مات و ناپیدا است. مادر همچون سایه ای مبهم چندان وجود و نمود بیرونی در زندگی فروغ ندارد. دخترک در حسرت فقدان زنانگی مادر به دنیای زنانگی وهمی و خودساخته ای پناه می برد که نظیر آن را فقط در دنیای وهمی اشعار و کلمات می توان یافت نه در عالم واقع. زنانگی اغراق آمیز و سرشار از آمیزه های وهمی هیجانی و عاطفی پررنگ و غلیظ. هوشمندی اش به خلاقیتی شگرف انجامیده است تا بتواند به چنین معجزه ای دست زند : آنگونه که می خواهد برای خود هویتی بسازد که مانندی نتوان برایش یافت.

استیو جابز : مرگ از سرطان یا توهم خوددرمانی لجوجانه

         

 

          ابتلا به بیماریهای سخت تنها بدن بیمار را درگیر خود نمیکند بلکه سازمان روانی وی را بشدت در هم می ریزد و عوارض دهشتناکی را به همراه می اورد. این تغییرات با تشخیص پزشک آغاز می شود و پروسه پیچیده ای را به همراه خود آغاز می سازد. واکنش اولیه با شوک و ناباوری همراه است. ممکن ساعتها و روزها و ماهها به طول انجامد اما مرحله بعدی که انکار است کلیت بیماری را هدف می گیرد و می تواند مدتها ذهن بیمار را در تسکینی وهمی نگه دارد. بعد از آن افسردگی و پذیرش بیماری است که بیمار را به ناچار به تکاپو برای درمان معقولانه و منطقی وا می دارد. ماندن در هر کدام از مراحل فوق و گذار از آن به عوامل متعددی بستگی دارد که مهمترین آن تجربیات قبلی و شخصیت فرد و میزان پختگی هیجانی و هوشی وی دارد. هر چه انسجام روانی و رفتاری بیشتری وجود داشته باشد فرد به همان نسبت زودتر به آخرین مرحله که پذیرش بیماری و تلاش در جهت استفاده از شیوه های صحیح برای زنده ماندن است می رسد.

          استیو جابز بنیانگذار اپل به دلیل ابتلا به سرطان لوزالمعده درگذشت اما انچه که مرگ وی را متمایز می سازد نگاه وهمی و نامعقول به درمان بیماری دشوارش بود که او را وارد مرگی زودرس نمود. یکی از متخصصان سرطان امریکا با بررسی دقیق پرونده پزشکی وی دریافته است که بیماری او در صورتی که درمان بصورتی معقول و با طی روال عادی آن انجام می شد می توانست موفقیت آمیر باشد و احتمال مرگ وی بسیار اندک بوده است. استیو جابز بجای انجام اقدامات مناسب پزشکی توصیه های پزشکان را نادیده می انگاشته است و به شکلی وسواسگونه به خوددرمانی روی آورده بود. استفاده از  داروهای گیاهی نامربوط و آب  میوه های عجیب و غریب و طب سوزنی و شیوه های ساختگی در ماههای آخر عمر بشدت وی را مشغول نموده بود تا جاییکه  نگرانی و اعتراض اطرافیان و پزشکان معالج وی را برانگیخت.
          این سئوالی است که می تواند ما را در جایگاه یک پژوهشگر مسائل روانی و رفتاری به سبب شناسی و آسیب شناسی این پدیده رفتاری رهنمون سازد که چه عواملی میتواند بیماران صعب العلاج را درگیر این واکنشهای وهمی و غیر معقولانه نماید تا حدی که مرگی سریع را برای خود رقم زنند. یافته های ما نشان می دهد که بیماران خود درمانگر تفاوتهایی اساسی با بیمارانی که بیماری خود را پذیرفته و رویکردی منطقی در مواجهه با آن در پیش گرفته اند را دارا می باشند. اعم این تفاوتها به شرح زیر می باشد:
          1- مرحله شوک و ناباوری در بیماران خود درمانگر مدت بیشتری به طول می انجامد. چنین مسئله ای نشاندهنده بالا بودن سطح اضطراب و تنش ناشی از آگاهی نسبت به ماهیت بیماری در این افراد می باشد. در بیماران عادی گذار از مرحله  شوک و ناباوری سریعتر اتفاق می افتد.
        2- انکار وهمی ناخودآگاهانه بیماری  در بیماران خود درمانگر بیشتر است . مکانیسم دفاعی روانی انکار یکی از مکانیسمهای بسیار مهم در روبرو شدن با موقعیتهای تلخ و ناگوار است. بیمار با بستن چشم خود بر روی واقعیت بطور موقت خود را از عوارض تکانه های رنجزای آن آسیب دور نگه می دارد تا زمانیکه سازمان روانی وی تمهیدات مقابله ای بیشتری را مهیا سازد. به سخنی دیگر بیماران خوددرمانگر به دلیل ناتوانی در کنترل تکانه های ناخوشایند و دردناک وهمی ناشی از اوهام مرگ و نابودی از مکانیسم دفاعی انکار استفاده بیشتری به عمل می آورند.
         3- اضطراب ناشی از عواقب و نتایج بیماری سخت به شکل گیری ساختارهای وهمی جدیدی با مرکزیت بهبودی سریع و مطمئن ایجاد می نماید که سرآغاز یکسری اقدامات وهمی از سوی بیمار خوددرمانگر می گردد. فرد همچون غریقی در آب به هر خاشاکی چنگ می اندازد بلکه  کورسوی امیدی در تاریکی وهمی خود به سوی زندگی پیدا نماید. این تلاشها به دلیل ماهیت وهمی و ناموفق و غیر واقع بینانه ای که دارند معمولا" مثمر ثمر واقع نمی شوند و فرد را بیشتر در گرداب بیماری فرو می برند. در بیماران عادی ساختارهای وهمی از قدرت کمتری برخوردارند و معمولا" هسته های وهمی چندان قدرتمندی قابلیت شکل گیری پیدا نمی نمایند.
         4- بیماران خود درمانگر از سطح تلقین پذیری بالاتری نسبت به بیماران عادی برخوردارند. اصولا" در موقعیتهای ناخوشایند به دلیل بالا رفتن سطح تنش و فعال شدن هسته های وهمی مداخله گر در سازمان وهمی ناخودآگاه فرد تلقین پذیری به عنوان مکانیسمی تسکین دهنده به کاهش سطح اضطراب در بیمار منجر می گردد. تلقین پذیری می تواند به شیوه های درمانی جدید و ناشناخته و یا غیر مطمئن کشیده شود و گاه به جایگزینی آنها با درمانهای علمی و درست می انجامد.

کالبد شکافی روانکاوانه خودکشی دو عاشق : اشتباه وهمی تراژیک

                                 

 

         خبر تلخ و دردناک بود. نهال سحابی زن 37 ساله به دنبال خودکشی بهنام پسر 22 ساله خودکشی می کند . برای کالبد شکافی روانی این خودکشی تمام وبلاگش را از اول تا آخر خواندم. آنچه در وبلاگش دیدم سراسر طغیان و سرکشی یک روح بشدت افسرده بود که دلبستگی خاصی به دنیا نداشت. انگار با زندگی سر جنگ داشت. همه چیز در ابتدا در هاله ای از خشمی غیر قابل کنترل به پیش می رفت تا اینکه جوانی وارد زندگی او شد. جوان دارویی بود بر درد بی درمان و جانکاه وی. در وبلاگش می توان این دلبستگی حیاتی به او در قالبی پنهان و ناآشکار رد و نشان یافت. دوری و نزدیکی و قهر و آشتی و شکایت و مهر ورزی ماهها ذهن دردمند او را با این نورسیده به زندگی تاریکش مشغول می سازد. تا بدانجا در هم حل می شوند که طاقت فراق از هم ندارند. برای حفظ جوانک بازی مرگ را با او آغاز می سازد و اوهامش را از مردن با او درمیان می گذارد غافل از اینکه دیگری آنگونه در وی حل غرق شده است که طاقت این گفتار را ندارد و زودتر خویشتن را به دام مرگ می افکند تا داغ مرگ معشوق را پیشاپیش تجربه نکند. نهال زمانی به خود می آید که پسرک در آغوش خاک تیره خفته و او شرمگین و خشمگین از رخدادی که در وقوع آن مسئول بوده با اندوهی بی پایان خود را به دام مرگی می سپارد که شاید همیشه آرزوی همیشگی وی بوده است. دو پست آخر وبلاگش کلید این بازی وهمی است  که با جوانک آغاز ساخته و تراژدی شومی که هیچگاه در مخیله اش نمی گنجید را رقم زده است و ناخودآگاه خوانندگان وبلاگ خود را از آن آگاه ساخته است. پست اول وداع با همگان است که در آن بر نابهنگامی مرگ معشوق و ناچاری مرگ خود سخن رانده است و رقص مرگی که با بهنام آغاز می سازد و در اصل به زندگی خویش پایان می بخشد و در پست دوم اعترافی هولناک را می خوانیم که به جبران گناهی نابخشودنی خود را به مجازات مرگ محکوم می نماید. دو پست آخر وبلاگ وی را بخوانید و در انتها روانکاوی اعتراف تلخ وی را با تحلیل پست دوم وی می آورم :


................................................................................................................................................................

دیر از گوش های غلیظم چکیدی.کمای من به مرگ گرمی رفته است
به رابعه
به نشاط
به ستاره به فاضل به علیرضا به مادر به پدر به...
به این یه ذره من ِ از بهنام مانده
به پنجشنبه هایمان...
پله ها ... نت های ریزشان .پیش در آمد سمفونی آنان که نواخته میشوند تا مرگ.
دست تو. بر کمر سالن سی متری. که دور سر من می چرخاند ، وقتی حلقه دست ساز ت را به نشان دائمی یک درد در ترقوه ام می کنی. گردنی تا دیوارهایی افراشته. هرچه سردتر.گونه های من.در رد فراموشی....گرم تر
پای چپ را از توی آینه ها قد بکشان تا این کج هایی که راست نمیشوند از کمر.
پا ها را که بکوبیم پنجشنبه ها، بم ترمی شوند.
گوشهایم .گوشه هایم
پیش بینی محتضرانه های تو را نمیکرد. نهال، چه تکثیر بی رحمانه ای شد به دعوتی غریب الواقعه
اجرا های آخر.برای آن که زودتر.نابهنگام تر.ترک کرد...
تو را!
تو
آخر تر نمی شود.
پس...
پنجشنبه ست !
پنجشنبه ها را...
بیا بهنام
بیا برقصیمشان


+ نوشته شده در پنجشنبه 1390/06/31ساعت توسط نهال
 ----------------------------------------------------------------------------------------------------------
دیروز سر رو سینه ء تو خوابم برد وقتی دستم رو روی اسمت گذاشته بودم که از آن زاویه ء تند، آفتاب داغ تب دارت نکنه. دستهای سوختم منو یاد تن داغ ات انداخت که انگار همیشه تب ناک بود و ( یاد اسم های قبلی این وبلاگ افتادم...پناه یک ... و پاشویه های تب ناک ) یاد تو که هر لحظهء این نوشته ها رو از بر بودی....با من بودی بدون اینکه سایه ای از تو رو اونا افتاده باشه. یاد اون روز که گفتی سرت رو از رو سینم برندار میخوام وقتی بیدار شدم سرت رو سینم باشه....نبود...این بار من بیدار شدم ناغافل و ....
یاد اون روز که گفتی اینجا تو وبلاگت برات می نوشتم که اگه شاید بفهمی کسی اینقدر دوست داره از مرگ برگردی درست همزمان با اسم این بلاگ که به لحظه های محتضر تغییر کرده بود و مرگ در من خیلی جدی شده بود.
بهنام دیروز مسخ شده بودم کنارت. کجا بودی که تعجب کنی و بگی تو چرا یه دقیقه نمی تونی بشینی؟ نشسته بودم بهنام...حدود شش ساعت. وقتی پاشدم سر شده بودم. چرا نمی تونستم برگردم؟ این بار هم یهو اونقدر شلوغ شد که فرصت خداحافظی نداشتم...برگشتم باز هم نشد ...بعد گفتم خداحافظی در کار نیست. رفتی که تموم نشی؟ باشه منم تموم ش نمی کنم.
اما این نوشتن ها رو اینجا تموم میکنم بهنام. حالا کم کم حرفها داره برام معنی پیدا میکنه. نوشته ها...تو...من...بام رفتن با هم، تفسیر تو بود از تموم کردن.. و من تازه میفهمم که تو نه اون سه روز من رو باور کردی و نه برگشتنم به زندگی رو...اینکه گفته بودی نهال با حال غریبی از اینجا رفت و اینکه باز گفته بودی نهال گفته بریم بام یعنی میخواد تموم کنه....آخ بهنام جانم چرا باورم نکردی؟ مرگی غیر ابن روزهای بعد تو در کار نبود بی معرفت. این لحظه های محتضر من از آن تو، یا نمی دونم پونزده یا بیست دقیقه ء آخر وآرام تو....و نصیب این روزهای بازسازی شدهء دردناک مرگ آنهم دم به دم من. فایده ای نداشت...کسی نفهمید و نخواهد فهمید یا ...یکی مثه تو فهمید و مرا زودتر از موعد کشت. هیچ معجزه ای در کار نیست. "..." ها رستاخیز را به نیشخند میکشند و مرگ را تمام شدن " ما" می دانند. و من هر چه فریاد میزنم این تنها منم که تمام شدم... صدایم جز در گوش خودم نمی پیچد. بزار کنار گوشت آرام صدا کنم: بهنام...بزار همچنان آن " جان " های مرتعش تو انعکاس تمام صداهایی باشد که میشنوم. این" لحظه های محتضر" تقدیم تو بهنام جان.
تمام شدم.
...............................................................................................................................................................

کالبد شکافی روانکاوانه پست دوم وبلاگ نهال :
  (  دیروز سر رو سینه ء تو خوابم برد وقتی دستم رو روی اسمت گذاشته بودم که از آن زاویه ء تند، آفتاب داغ تب دارت نکنه. ) : این جمله بازگویی یک اتفاق واقعی است که در قبرستان سر به قبر معشوق نهاده در حال تصمیم گیری برای یک اقدام مهم است. خود را سپر بلای او کرده که آفتاب داغ او را نسوزاند . خود مجازات گری او که ناشی از احساس گناه و اندوه شدید از مرگ بهنام است به خوبی آشکار است.     (دستهای سوختم منو یاد تن داغ ات انداخت که انگار همیشه تب ناک بود ) : باید بسوزم تا از این احساس گناه گزنده رهایی یابم.
( یاد اون روز که گفتی سرت رو از رو سینم برندار میخوام وقتی بیدار شدم سرت رو سینم باشه) : واپس روی به گذشته با یاد آوری و بازسازی وهمی خاطرات خوش گذشته و تکرار واقعه در قالبی جدید و با هدف بدست آوردن نقطه امیدی برای بازگشت از تصمیم به مرگ .  وهم مرگ به شکل سمبولیک و نمادین با گذاشتن سر بر روی سینه بهنام نمایان می شود. معنای واقعی آن این است : می خواهم وقتی مردم سر تو هم روی سینه ام باشد یعنی با من بمیری. تفسیر وهمی یک موقعیت واقعی به میل به مردن و همراهی با عزیز از دست رفته.
(یاد اون روز که گفتی اینجا تو وبلاگت برات می نوشتم که اگه شاید بفهمی کسی اینقدر دوست داره از مرگ برگردی)  : از دگر سو تردیدی  وسواسگونه برای مرگ یا زندگی . تصمیم به خودکشی با شدت هر چه تمامتر سازمان ذهنی و روانی نهال را با خود درگیر نموده است. می خواهد بماند اما بهنام او را به سوی خود می کشاند.

( وقتی پاشدم سر شده بودم. چرا نمی تونستم برگردم؟ )  : چرا نمی توانم به زندگی برگردم ؟ راه برگشتی برایم وجود ندارد. مجازات من باید با مرگم پایان پذیرد.
(رفتی که تموم نشی؟ باشه منم تموم ش نمی کنم)  : نمی مانم که تمام نشوم. می میرم تا تمام نشوم. می روم تا مانند تو به پایان نرسم. دلبستگی ام نباید با ماندن من به پایان برسد. اگر بمانم تمام می شوم . من باید بمیرم.
(نوشته ها...تو...من...بام رفتن با هم، تفسیر تو بود از تموم کردن.. و من تازه میفهمم که تو نه اون سه روز من رو باور کردی و نه برگشتنم به زندگی رو...اینکه گفته بودی نهال با حال غریبی از اینجا رفت و اینکه باز گفته بودی نهال گفته بریم بام یعنی میخواد تموم کنه....آخ بهنام جانم چرا باورم نکردی؟ )   : کلید ماجرا این جمله است . نمی دانیم چه اتفاقی در آن روزهای با هم بودن بین آنها افتاده است اما هر چه که بوده بر این مبنا قرار داشته است که منظور من زنده ماندن بوده است وتو به معنای مرگ و خودکشی تفسیر کرده ای. معشوق را سرزنش می کند که می خواستم به بام بروم برای زنده بودن و تو بهنام فکر کردی که میخوام تموم کنم . چرا باور کردی که می خواهم خودم را بکشم ؟ چرا واقعیت را که زنده ماندن بود را به اشتباه به مرگ تعبیر کردی بهنام جان ؟
(مرگی غیر ابن روزهای بعد تو در کار نبود بی معرفت.)  :  نفهمیدی که من بی تو خواهم مرد نه در کنار تو و با تو ؟ خشم نهال از اشتباه بهنام به ناسزایی همراه شده است. بی معرفت یعنی ندانستن واقعیت
(کسی نفهمید و نخواهد فهمید یا ...یکی مثه تو فهمید و مرا زودتر از موعد کشت.)  : تو با اشتباهت هم خودت را نابود کردی هم مرا و هیچ کس ماجرای ما را نخواهد فهمید.