خاطرات  یک  دکتر  روانشناس

خاطرات یک دکتر روانشناس

نوشته ها و یافته های دکتر محمد رضا ابراهیمی روانشناس و روانکاو
خاطرات  یک  دکتر  روانشناس

خاطرات یک دکتر روانشناس

نوشته ها و یافته های دکتر محمد رضا ابراهیمی روانشناس و روانکاو

رمان روانکاوانه " وقتی فروغ گریست "

فصل اول رمان روانکاوانه

 

" وقتی فروغ گریست "

 

نوشته : دکتر محمد رضا ابراهیمی

 رواندرمان – روانکاو

 

 

در این رمان روانکاوانه شخصیت فروغ فرخزاد شاعره نام آشنای ایرانی در قالب تحلیلی و بر اساس نظریه تحلیل اوهام به واکاوی و پویش گذاشته شده است. نویسنده تلاش کرده است که در فضای مبتنی بر واقعیت وارد عرصه اعماق ساختار وهمی ناخودآگاهی وی شده و گام به گام در جلسات تحلیل به لایه برداری از بخشهای گوناگون ذهنی و درونی وی بپردازد.

                                                                                                              دکتر محمد رضا ابراهیمی

  

 " وقتی فروغ گریست "

 

نوشته : دکتر محمد رضا ابراهیمی

 رواندرمان – روانکاو

 

 

در این رمان روانکاوانه شخصیت فروغ فرخزاد شاعره نام آشنای ایرانی در قالب تحلیلی و بر اساس نظریه تحلیل اوهام به واکاوی و پویش گذاشته شده است. نویسنده تلاش کرده است که در فضای مبتنی بر واقعیت وارد عرصه اعماق ساختار وهمی ناخودآگاهی وی شده و گام به گام در جلسات تحلیل به لایه برداری از بخشهای گوناگون ذهنی و درونی وی بپردازد.

                                                                                                              دکتر محمد رضا ابراهیمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل اول

 

خش خش صدای بلندگو برای لحظه ای او را به خود آورد . به اطراف خود نگاه کرد و تکانی به پاهایش داد. در طول عمر حرفه ای خود بارها در اینگونه سمینارها شرکت کرده بود و صدها مقاله را برای بقیه خوانده بود و هر بار بیشتر از قبل به این نتیجه رسیده بود که آگاهی آدمها از دنیای درونیشان حتی یک هزارم سایر آگاهیهای آنها از جهان بیرون نیست و هر بار هم این حس به او دست میداد که شاید دست یافتن به رازهای دنیای درون از حیطه توانمندیهای بشری خارج باشد . بارها به خود گفته بود که احساس می کند طبیعت فوت آخر کوزه گری را از ضمیر خودآگاه انسانها خارج کرده است نه از سر شرارت که بر مبنای مصلحتی ناشی از ترس که اگر به آن برسند نه به خود رحم می کنند نه به  طبیعت. سی سال کار درمانی بر روی رفتارها و بیماریها و دردهای هزاران انسان از او روانشناسی ساخته بود که سی برابر از بقیه بیشتر به دنیای درون خود وارد شده و سی برابر آنها از واقعیتی که برای دیگران واضح بود دور شده و به دنیایی رسیده بود که کمتر کسی می توانست در آن حتی برای لحظه ای درنگ کند و یا حتی آنرا تحمل نماید. صدایی ظریف خانمی در بلندگوی سالن او را برای انجام سخنرانی دعوت می کرد. در فاصله رفتن به سمت تریبون مثل همه سخنرانیهای دیگرش بدون هیچ کاغذ و پوشه و جزوه ای یکبار دیگر آنچه را که می خواست بگوید در ذهن خود مرور کرد و سرفصلهایش را مرتب نمود و با قلمی نامرئی شروع به نوشتن سریع آن در لوح افکارش نمود. دنیای اوهام و جهان موازی و انسانهایی که سرگشته و ناتوان در شناخت این جهان ناخودآگاه در خود می لولند و به پایان می رسند و غافل از اراده ای سهمگین که بر سرنوشت آنان در تمام طول زندگیشان حاکم است و در نهایت در مدت زمان کوتاهی بخشی از طبیعتی می شوند که با زیرکی از دنیای دیگری با نام جهان موازی بر همه حرکات و سکنات و رفتارهای آنها را تحت کنترل گرفته است و بدینسان انسانها می میرند و از آنچه که بر آنها در طول مدت عمر گذشته است بیخبر و غافل می مانند و چرخه حیات از افشای راز اصلی و کلیدی خود به آنان دریغ می نماید.با این افکار که با سرعت نور در ذهن مرور می کرد به پشت تریبون چوبی که چراغی کوچک بر روی آن قرار داشت رسید و بی مقدمه و با نگاهی سریع به حضاری که بیشتر آنها نام او را شنیده بودند و با بخشی از نظریات او آشنایی داشتند چنین گفت :

" اگر از شما بپرسم که واقعیت چیست بدون تردید خواهید گفت آنچه که به کمک حواس ما قابل ادراک است واقعیت است اما من می خواهم به شما بگویم که این تعریف چند هزار ساله از واقعیت اشتباه است. می خواهم بگویم که حواس شما تحت قدرت دیگری است که از آن به نام اوهام یاد می کنم. در اصل تصوری که از واقعیت در ذهن شما با تعریفی که از آن نمودید خود وهمی قدرتمند است که شما را با هوشمندی از واقعیت دور می سازد و تصور زندگی در واقعیت را به شما القا می کند. همه شما که اکنون و اینجا در مقابل من نشسته اید موجوداتی هستید که ریسمانهایی به دست و پا و اندام شما بسته شده و با هر حرکت آنها شما هم حرکت می کنید و می خندید و آواز می خوانید و جفتگیری می کنید و عشق می ورزید و غمگین می شوید و لذت می برید و یا رنج می کشید و یا احساسهای مختلف به سراغ شما می آید و به قول خودتان زندگی می کنید و سپس تمام می شوید و هرکدامتان هم برای این بازی که دهها سال به طول می انجامد هدفی برای خود می تراشید و نامی بر آن می گذارید و با این شیوه آرامش را به خود بر می گردانید و اضطراب خود را تسکین می دهید و بعد می میرید و تمام می شوید و به طبیعت بر می گردید. حتی تصویری از طبیعت که در ذهن شما است نیز ساخته و پرداخته آن واقعیتی است که برای خود درست کرده اید و این واقعیت دروغین شما را تا دم مرگ به دنبال خود می کشاند و در نهایت فرصت آزمودن آن را برای همیشه با نابودی از دست می دهید و هیچگاه قادر به دیدن چهره واقعیت راستین نخواهید گردید مگر با یک اتفاق و آن مرگ است که اولین واقعیت و آخرین واقعیتی است که در طول زندگی خود با آن مواجه می شوید و شاید لطفی باشد که طبیعت در حق شما می کند  و حسرت این تجربه از دل شما می زداید ولی افسوس که طعم آن را برای یکبار می چشید. هم اکنون که به سخنان من گوش می دهید جهان دیگری در درون و بیرون شما فعال است که به آن نام دنیای موازی داده ام . زندگی شما با تمام پیچیدگیها و فراز و فرودهایش محصول جریاناتی است که از آن بیخبریم اما از روی قرائن و شواهد و حدسیات به فعالیت آن اطمینان دارم و در زندگی هزاران مراجع کننده برای رواندرمانی و انسانهای دیگر آثار آن را دیده ام ."

وقتی سخن می گفت امیدوار بود که آن حسی را در حاضران ایجاد کند که سالها در کلینیک و بر روی صندلی درمان با مراجعان خود داشت. خوب می دانست که درک جملات او برای آنان که نخبه های این علم بودند بسیار دشوار و سخت است. هر چند فروید با کشف ناخودآگاهی تا حد زیادی کار او را برای درک این گفته ها راحت تر ساخته بود اما آنها باید از سد ناخودآگاهی عبور می کردند و وارد فضایی مملو از ناشناخته ها و عجایبی می گردیدند که تا بحال در حوزه ذهن و فکر خود آنرا تجربه نکرده بودند و این باعث سخت شدن کار او برای توضیح آن می شد. حرفهایش که تمام شد با کلمه پایان از پشت تریبون به سمت درب خروجی به راه افتاد. واکنش سرد حاضران به حرفهایش با کف زدن بی رمقانه آنها نشان از تاثیر حرفهایش بر آنان داشت. خوب می دانست بهترین بیمار کسی است که برای اولین بار به نزد درمانگری می رود و بدترین بیمار درمانگرهای زیادی را تجربه نموده است. آن کس که برای اولین بار می آید در ذهن خود آموزه های اندکی برای مقاومت و کنترل و عقب نشینی دارد و اصلا" راه فرار را نمیداند اما آنکسی که بارها برای درمان مشکلات خود دستکاری شده است  به مرور راه و چاه گریز را پیدا می کند و دفاع از خود را می آموزد و راههای حمله را پیدا می کند وحتی درمانگر را به بازی می گیرد و درمان خود را سخت تر می کند و حتی به این نتیجه می رسد که خود می تواند درمانگر خود باشد و رویه فرصت سوزی را اختیار می کند. سردی آدمهایی از این دست را زیاد دیده بود. آنها هزاران بار در ذهن خود مطالبی را تکرار کرده بودند و هر تکراری آنها را بیشتر بر آن مطالب شیفته و شیدا ساخته تا به حدی که درک آنان را از واقعیت شکل می بخشد و همانطور که بر حجم آن مطالب افزوده می شود بر دنیای خودساخته و بی بنیان آنها نیز اضافه می گردد و گاه چنان وسعتی می یابد که بتدریج حالتهای شبه جنون را در آنان ایجاد می کند و دیگرانی که از این دنیای ساختگی بی بهره اند چنان وضعیتی در آن افراد برایشان عجیب و بی معنا و گاه اعجاز آمیز و با عظمت تلقی شده و واکنشی دوگانه یا طرد و نفرت و یا پذیرش و اطاعت در مقابل آنان از خود نشان می دهند آنگونه که در طول تاریخ جوامع بشری یا این افراد را به عنوان جادوگر و دیوانه  طرد می کردند یا به عنوان سرکرده به اطاعت و پیروی از آنان می پرداختند. سردی نگاههای دیگران برای وی چندان نامانوس و عجیب نبود. در طول سالها کار بعنوان یک رواندرمانگر آن هم با روش روانکاوی در بین مردمی وهم زده و بیگانه با واقعیت برخورد و نگاه سرد حداقل واکنش دیگرانی بود که از افکار وی به خشم می آمدند. بارها احضارش کرده و از او توضیحاتی خواسته بودند و چون گفته های یک روانکاو ثقیلتر از آن است که به فهم عادی در آید چنین خاصیتی به رهایی اش انجامیده بود.

"آقای دکتر راد!!" آقای دکتر راد !! تقریبا" نزدیک درب خروجی سالن بود که صدای ملایم زنانه ای از پشت سر او را صدا می زد. در همان حال رفتن سر را برگرداند.

" بفرمایید ! با من کاری دارید؟ " با عجله جواب داد.

" اگر می شود یک لحظه وقتتان را بگیرم . من فقط برای شنیدن سخنرانی شما آمده ام ." این کلمات را با لحن التماس گونه ای به زبان می آورد. اصرار زن از سرعت او کاست .

" چهره اتان برایم آشناست خانم . فکر کنم در مجله یا پشت جلد کتابی بوده است . بیایید بیرون صحبت کنیم." با دست به درب خروجی که با پرده های آبی رنگ بزرگی که با طنابهای طلایی رنگ به دو طرف جمع شده بودند اشاره کرد و با او از درب خارج شد و روی پله های سنگی قدیمی آن ایستاد.

چهره زن برای او بسیار آشنا به نظر می آمد. حدود سی ساله و جذاب به نظر می رسید و چشمانی درشت با ابروهای کمانی و بینی متناسب و چانه ای کشیده و قدی متوسط که کمی بالاتر ازشانه های او می رسید. جذابیت او بیشتر در تعادلی بود که بین اجزای صورتش وجود داشت.

" خب ! گوش می دهم. " با آرامش به او گفت و به چشمانش خیره شد.

" آقای دکتر من فروغ الزمان هستم . فروغ فرخزاد. شعرهای مرا در بعضی مجلات چاپ کرده اند و چند کتاب شعر هم نوشته ام . در این شهر مرا خیلی ها می شناسند. باید با شما حرف بزنم آقای دکتر. حرفهای زیادی است که باید به شما بگویم. به کمک شما نیاز دارم . گفتم که امروز برای شنیدن صحبتهای شما آمده ام و الان مطمئن شدم که شما مرا درک می کنید. چون فکر می کنم که به آخر خط رسیده ام ."

زن سریع و با کلماتی رسمی و بدون لهجه حرف می زد. انگار سالها معلم بوده و به بچه ها ادبیات درس می داده و در عین حال با تکان دادن مداوم سر در حین حرف زدن طرف مقابل را وادار به پذیرش سخنانش می کرد. انگشتهایش را گاه در هم گره می کرد و گاه از هم دور می ساخت و نوعی رقص ناخواسته با دست هایش به نمایش می گذاشت.

" یاد شعری افتادم از شما به نام ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . برایم عجیب بود از شاعری که اینچنین قادر به بیان احساس افسردگی خود در قالب کلمات باشد. " دکتر راد اینها را گفت و در حالیکه به دستهای مضطرب زن چشم دوخته بود ادامه داد :

" این کارت من است . با این شماره تماس بگیرید و وقت ملاقات را به شما اطلاع خواهند داد." و در حالی که از جیب بغل کت خود کارتی کوچک را بیرون می آورد به زن گفت :

" نکند با دنیای واقعیت دروغی که برای خود ساخته اید دچار مشکل شده اید؟ " و در حالیکه لبخند محوی بر چهره داشت ادامه داد :

" اگر حرفهای امروز مرا قبول داشته باشید فکر می کنم که حرفهای بعدی را هم بپذیرید.  نباید برای شما خیلی سخت باشد."                                 

 " برایم سخت نبود آقای دکتر. اتفاقا" احساس کردم که چقدر مانند شما فکر می کنم . ولی الان حالم خیلی بد است . اتفاقاتی برایم افتاده است که درکش برایم بسیار دشوار است .پس از سالها به درجه ای از درماندگی رسیده ام که جایی ندارم که به آن                       

 پناه ببرم. از سرگشتگی و تنهایی می ترسم. همه عمرم تنها بوده ام و از تنهایی عذاب کشیده ام. مثل آدمی هستم که توی گور خوابیده ام و بایک مشت افکار تلخ و عذاب دهنده و غصه هایی که هیچوقت تمام نمیشود. در اولین فرصت به دیدار شما خواهم آمد." زن تند تند حرفهایش را زد و با تکان دادن سر به انتظار قبول درخواست خود به چهره دکتر خیره شد.

" به امید دیدار خانم شاعر" . دکتر راد با لبخندی خفیف زن را با نگاه دقیق خود بدرقه کرد و در حالیکه به ترکیب ساده لباس او نظری انداخت به سوی پایین پله ها راه افتاد و به ارتباط بین دنیای شعر و اوهام اندیشید و خاطره ای که در جمع شاعرانی پرآوازه آنها را وهم پرداز خطاب کرده بود و شاعر پیری که با عصایش قصد حمله به او را داشت که البته با فرار به موقع از آن محفل جان به سلامت بدربرده بود وچنین واکنشی را به عنوان فعال شدن یک هسته وهمی برای خود تفسیر کرده بود که در ذات خود تلاشی برای ممانعت از ورود به دنیای واقعیت است. در این چند ساله کوشش زیادی کرده بود که نظریه خود را به سایرین معرفی کند اما به دلیل زبان پیچیده و غیر قابل فهم و ماهیت نوآورانه و چندلایه آن و آماده نبودن ذهنها برای درک و همراهی با بی تفاوتی سایرین روبرو شده بود . چالش انگیزی گفته هایش به نوعی مقاومت ناخودآگاه می انجامید که با تحریک اوهام ناخودآگاه منجر شده و در نهایت به شکل سردی و حتی مخالفت شدید نشان داده می شد.

یک هفته ای از آن ملاقات بیشتر نگذشته بود که در لیست مراجعان دکتر راد نام خانم فروغ فرخزاد ثبت گردید. اولین مراجع عضر پنجشنبه. وقتی که با اشاره دکتر بر روی صندلی چرمی مقابل او نشست هنوز اثار اضطراب در رفتارهای ظریف زنانه اش که با مهارت سعی در پنهان کردن آن داشت مشهود بود. دامن سیاه با پیراهنی روشن همراه با نقشهای درشت گلابتون به تن داشت که با وسواس با روبانی مشکی به عنوان کمربند جور شده بود. دکتر راد با همان شم حرفه ای که سالیان زیادی با آن خو گرفته بود عملیات تشخیص را از همان لحظه اول در ذهن خود جرقه زد و لیستی بلند بالا از تشخیصهای ابتدایی خود را مرور کرد. نوع لباس که خبر از وسواس می داد و ترکیب رنگ سیاه و روشن که تضاد و عدم تعادل درونی او را میرساند با رگه هایی از افسردگی و اضطرابی که با حرکات انگشتان و نگاههای بریده و تکانهای اضافی بدن خود را می نمایاند و شرمی که او را از نگاه مستقیم به چشمان دکتر باز می داشت و او را وادار به خیره شدن به زمین و اطراف می ساخت.

" علت مراجعه خود را بیان کنید !." دکتر با صدایی آرام و شمرده و در حالیکه با نگاه به چشمان او سعی میکرد او را به سخن گفتن وادارد از او پرسید.

فروغ با صدایی لرزان و در حالیکه نگاههای مقطع خود را با دکتر ادامه می داد گفت :

" همیشه دلم می خواست که با یک نفر راجع به خودم درددل کنم اما هر وقت پیش خودم تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم دیدم که از عهده این کار بر نمی آیم. احساس داشتم که افکار و عقاید من با دیگران خیلی متفاوت است و فاصله زیادی بین خودم و دیگران احساس می کردم. من نمی توانم تا وقتی که این حرفها در سینه ام است احساس رضایت از زندگی داشته باشم. من نمی توانم مثل زنهای دیگر باشم و در یک دنیای محدود و تاریک مثل کرم بلولم و رشد کنم و زندگیم را به پایان برسانم. وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان در مقابل زندگی با این صورت احمقانه اش را شروع کرده ام. من می خواستم بزرگ باشم و نمی توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می آیند و روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند زندگی کنم. در زندگی خیلی اشتباه کرده ام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده است. هرگز نخواستم در زندگی باعث سرافکندگی خانواده ام باشم. همیشه بدنبال آزادی بوده ام همان آزادی که هیچکس به من نداده است. همیشه از تحقیر و تنفر از طرف دیگران نسبت به خودم فراری بوده ام.اما الان روزهایی را می گذرانم که خیلی سخت و دردناک است . آن روز هم به شما آقای دکتر گفتم که مثل آدمی شده ام که توی گور خوابیده و تنها هستم و یک مشت افکار تلخ و ناراحت کننده و درد و رنجی که پایانی ندارد مرا بشدت عذاب می دهد. تنها آرزویم این است که از شر این شکنجه درونی راحت شوم . نمی دانم چه راههایی غیر از شما برای من وجود دارد. گاهی به مرگ خودم راضی می شوم اما هنوز به آن مرحله نرسیده ام که جرات خلاص کردن خودم را پیدا کنم."

حرفهای فروغ که به اینجا رسید قطره های اشک بر گونه هایش سرازیر شد و در حالیکه سعی می کرد اشکهای خود را پنهان کند سر را در میان دستهایش پایین گرفت و تکان خوردن شانه هایش در گم شدن چهره اش احساس او را بیرون می ریخت.

دکتر در حین شنیدن این کلمات وارد دنیای حرفه ای خود شده وبا تمام وجود غرق در گفته ها و رفتارها و او بود. به همان عادت همیشگی در دفترچه ذهن خود بسرعت روند تشخیصی خود را ثبت می کرد و اگر مجالی می یافت چند خطی مختصر بر روی کاغذ می نوشت . این کلمات برای او جدید و ناآشنا نبود. هزاران بار از دهان آدمهای مختلف آنها را شنیده بود اما خوب می دانست که در پس این شباهت مرموزانه و فریبکارانه تفاوتهای بیشماری وجود دارد که همه را از هم متفاوت می کند. حتی در دنیا دو فرد را نمیشد با حالتها و علائم از لحاظ ریشه مشکل یکسان دانست. سوالی که بعد از شنیدن مشکلات آدمها از خود می پرسید این بود که چه بر سر اینها آمده است که به اینجا رسیده اند و دردشان از کجا ریشه می گیرد و این سوال مقدمه سوالات دیگری می شد که هر کدام از آنها به سوالات دیگری می انجامید که گاه پاسخی برای بعضی از آنها نه اینکه پیدا نشود که اصلا" وجود نداشت.  حال این زن هم مثل بسیاری دیگر با افسردگی و اضطراب و آغاز دوره درماندگی شروع به وخامت کرده است و اگر بدون کمک گرفتن همچنان پیش رود عاقبت زندگی او فاجعه بار خواهد بود.

دکتر در سکوت به او نگاه می کرد تا گریه اش را به آخر برساند. بعد از چند لحظه دستهایش را از روی چهره اش برداشت و قامت خود را بالا گرفت. سفیدی چشمانش به سرخی کمرنگی میزد. از داخل کیف دستی کوچک پوستی که با رنگ سیاه دامنش یکی بود دستمالی با حاشیه گلدوزی شده بیرون آورد و با دقت اطراف چشمهایش را از باقیمانده اشکهایش پاک نمود.

" گفتید مثل زنهای دیگر نیستید ! منظورتان را توضیح دهید". دکتر با صدایی آرام از او پرسید.زن نیم نگاهی به دکتر انداخت و بازی با انگشتهایش را دوباره شروع نمود و سپس در حالیکه نگاهش را به کف اتاق متمرکز می کرد گفت:

" از زور تنهایی مثل سگ کار میکنم تا تنهایی خودم را فراموش کنم.زندگی همین است یا باید خودت را با سعادتهای زودیاب و معمولی مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادتهای دیریاب و غیر معمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات ! اما بهر حال همیشه تنها هستی. تنهایی ترا خورد می کند . من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفه ام میکند. احساس می کنم پر از نقص هستم و باید برای جبران نقص هایم تلاش کنم. اصلا" معنای زندگی همین است. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند. حتی خودم هم نمی خواهم بدانم. چون وقتی با این مسئله روبرو می شوم تنها کاری که می توانم بکنم این است که خودم را از پنجره پایین بیندازم. بعضی وقتها فکر میکنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به هیچ چیز دلبستگی ندارم . آدمی بی ریشه هستم و فقط دوست داشتن من است که حفظم می کند اما فایده اش چیست. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سروصدای بیخود نصیب آدم می شود. حتی از پدر و مادر و خانواده.اینجا باید میان کسانی زندگی کنم که تمام زندگی مرا خرد و نابود کردند. اینها هیچ هستند و هیچ ارزشی برایم ندارند. از همه متنفر هستم . من بارها میان اینها زندگی کرده ام و میان اینها مرده ام تا توانستم خودم باشم. من به اینها عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می شناسم."

زن سکوت کرد و سر را بالا گرفت و چشمهایش را در چشمهای دکتر دوخت و ادامه داد:

" برای همین است که نمی خواهم مثل زنهای دیگر باشم دکتر! ."

دکتر به سرعت آنچه را که بر روی برگه کاغذ نوشته بود مرور کرد. مشخص بود که با یک مراجع عادی سروکار ندارد . عمق صحبتهای وی و حجم معنای نهفته در کلمات او بیش از حد تصور می نمود. افسردگی شدید و خشم سرکوب شده و بیگانگی با خود و دیگران !. این تشخیص آخری برای او از همه پرمفهومتر بود. با خود گفت باید به درون این زخم کهنه وی وارد شوم و و وارسی اش کنم بلکه نقطه آغازی باشد برای جراحی فکر او. پس بی معطلی گفت :

" گفتید که دیگران باعث رنج شما می شوند . منظورتان چیست؟"

فروغ لحظه ای مکث کرد چون می خواست از گذشته مطلبی را به یاد آورد. به آرامی و شکسته و با نگاهی بریده به دکتر چنین ادامه داد:

" پدرم معتقد بود که م دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجله های مزخرف فکرم فاسد شده آنوقت توی خودم خرد می شدم و از اینکه در خانه اینقدر غریبه هستم اشک توی چشمانم جمع می شد و سعی میکردم خفه بشوم و به کار کسی کاری نداشته باشمو یا هزار نکته دیگر نظیر این که شاید در نفس خود زیاد مهم نباشد اما هر کدام به تنهایی برای خرد کردن روحیه و شخصیت فردی کافی هستند. من سالهاست که شعر می گویم و هنوز وقتی به پول نیاز پیدا می کنم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم.می خواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها به زور دست توی جیبشان می کنند و کتابم را با هزار غرولند چاپ می کنند و تازه وقتی کتابم چاپ شد با تیراژ حداکثر دو هزار جلد سالها توی ویترین مغازه ها می ماند تا پنجاه جلدش بفروش برود و بعد چهار تا آدم احمق بیسواد بیشعور توی چهار تا مجله مبتذل که سرتاپایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قرمه سبزی و جنایتهای مخوف است بر میدارند و به عنوان انتقاد هنری ترا مسخره می کنند. من از آدمهای دور و برم شکایت نمیکنم چون ارزش این را ندارندکه آدم وقتش را جای کار کردن به فکر کردن با عده ای حقه باز مشغول کند , به غیر از چند تایی بقیه هیچ هستند و هیچ هستند و فقط برای این بوجود آمده اند که زندگی آن چند تای دیگر را خراب کنند چون خودشان هیچ نمی توانند و فقط حرف می زنند. دکتر ! این احساس بیگانگی را از کودکی با پدرم داشتم, فکر میکنم هیچگاه به او نزدیک نبودم . حتی یک احساس دوگانه ای هم نسبت به او داشتم . هم به او نیاز داشتم و هم از او متنفر بودم. فکر می کنم راجع به او باید با شما خیلی صحبت کنم."

کلام آخر او درخواست شنیدن سخنی از دکتر راد بود. باید چیزی او او می شنوید تا آرام می شد. برای همه عمر خشمی شدید را که از دیگران در درون خود پنهان ساخته بود بیرون می ریخت و برای اولین بار پنجره ای از زندگی خود را گشوده بود بلکه اندکی از این غباری که او را تا حد خفگی به درماندگی و استیصال کشانده بود کاسته شود. هنوز دلیلی برای ترس از دکتر نداشت . مگر ممکن است او مثل دیگران باشد و فکر تحقیر او را در سر بپروراند. دیگرانی که از همان ابتدای زندگی نخواستند او را باور کنند و با طعنه ها و سرکوفتهایشان اعتماد او را به خودش سلب نموده بودند وهر کدام زخمی بر پیکره ذهن و فکر او وارد ساختند و او را از خود ترساندند و فراری دادند و او هم رنجان از این زخمه های خون چکان همه عمر این بارسنگین احساس ترس و تحقیر و درد را با خود حمل کرده بود و از سنگینی این بار حتی جرئت اعتراض و فریاد وشکایت هم نداشت و تحمل میکرد و با مشغول ساختن خود به کاری بی پایان و سرگرمیهایی خاص که خاصیت مسکن موقتی برای وی داشتند از این هجمه دردناک دیگران می گریخت.

در ذهن دکتر اما افکار دیگری جریان داشت. بیگانگی فروغ با دیگران مثل هر علامت دیگری آخرین حلقه بیشمار رخدادهایی در زندگی او بوده است که به یگدیگر پیوسته اند و رشد یافته اند و کامل شده اند و به شکلی مداوم بر حجم و بار آن افزوده شده است تا به اینجا رسیده که به شکل نهایی آن یعنی احساس خشم و غریبگی با همه آدمهایی که در اطراف او بوده اند و با او درگیر شده اند  و او را به زمین زده اند در آمده و حالا به تمام انسانها تعمیم یافته است و به انزوای او کشیده وپناه به دنیای هنرو شعر به آخرین ابزار او برای رهایی و آزادی از چنک همه آدمها تبدیل شده است. اما کسیکه از دیگران می گریزد در آخر چاره ای جز گریز از خود ندارد و این گریز از خود مقدمه نابودی خود می شود. مگر نه این است که این زن در دام افسردگی سخت و هولناکی گرفتار شده است که برگرفته از تجربیات و اتفاقات تمام زندگی او است که بتدریج بر وسعت و شدت و عمق زخمهای درونی او افزوده است و اکنون او را به لبه پرتگاهی کشانده که جز با نابود ساختن خود نمی تواند از طریق دیگری از آن رهایی یابد . اما چه چیزی او را تا سی سالگی زنده نگه داشته است؟ او این همه رنج و فشار را به چه طریقی تا بحال تحمل کرده که تا به اینجا خود را کشانده است؟ اوهامی با این قدرت هر تنابنده ای را بیرحمانه از پای می اندازد و در زیر هجوم خرد کننده ناخودآگاه خود متلاشی می سازد اما در فروغ این جریان وظیفه اصلی خود را بخوبی انجام نداده و هنوز بر او غالب نشده است.دکتر غرق در سوالاتی بود که از خود می پرسید و باید در جستجوی پاسخ آنها بر می آمد.

" باید به گذشته برگردیم ؛ از اولین خاطرات خود بگویید ؛ از اولین سالهای زندگیتان !" . دکتر راد با لحنی مطمئن در برابر نگاهی که اطمینان را در او جستجو می کرد چنین گفت تا زن تشویق به سخن گفتن شود و به او نزدیکتر گردد. خوب می دانست که ایجاد انتقال مثبت را به عنوان کلیدی ترین اقدام روانکاو در آغاز دوره درمانی در کلاسهای دانشجویانش مورد تاکید قرار داده بود و چقدر این سخن را بارها به آنها یادآور شده بود که بدون ایجاد انتقال ؛ درمان روانکاوانه مثل برگ خزان فرو خواهد ریخت و هیچ چیز نمی تواند ادامه اش را تضمین نماید.

   زن نفس عمیقی کشید و انگار که منتظر شنیدن این کلمات بود بی هیچ مکثی گفت :

" تا چهار سالگی در شمال زندگی می کردم. پدرم کارمند اداره املاک بود. درشغل اصلی او در ارتش بود اما او را در آنجا مامور به خدمت کرده بودند. از آن سالها فقط خاطرات مبهمی در ذهن دارم. از طبیعت زیبایی که در آن بازی می کردم لذت زیادی می بردم. همراه با بقیه خواهر و برادرهایم زندگی را از دید یک کودک عالی می دیدم. مادرم آدمی بود که دائم احساس بیماری می کرد و دوا می خورد و و همیشه می ترسید که مریض شویم. به همین دلیل خودش همیشه بیمار بود و سعی می کرد که به ما هم بیخودی مرتب دارو بدهد و آمپول بزند. دختر شیطانی بودم. یادم می آید که نسبت به برادرکوچکم فریدون که یکسال از من کوچکتر است در آن سنین حسادت زیادی داشتم. خواهرم پوران دختر آرامی بود و همیشه سعی می کرد مثل یک مادر عاقل با من رفتار کند.  در چهارسالگی خانواده ام به تهران کوچ کردند و پدرم چون نظامی بود تابستانها مرتب از شهری به شهر دیگر می رفتیم اما برای درس به تهران بر می گشتیم. مادرم بسیار منضبط بود خیلی پابند اخلاق بود اما اخلاق او دینی نبود. اصلا" در خانواده من دین به آن معنایی که می شناسیم وجود نداشت. بابا بیشتر به برادرهایم توجه داشت و من همیشه دلم می خواست به همه بفهمانم که چیزی از پسرها کم ندارم و کارهای عجیب و  غریب می کردم. یادم می آید که توی بچگی لباسهای برادرم را می پوشیدم و با پسرهای محله دعوا میکردم و به آنها فحش می دادم. مادر خیلی مواظب تربیت ما بود و وقتی حرف بدی از دهانم در می آمد مرا کتک می زد و من با عصبانیت به او می گفتم خوب کردم و باز هم میکنم. از همان سن دبستان می خواستم مثل فریدون که شعر می خواند و مهمانی ترتیب می داد و برای بقیه صحبت می کرد باشم اما چون نمی توانستم مرا مسخره می کردند و امیر مرا می زد و می گفت خفه شو ! تواصلا" تو هیچی نیستی.وقتی خواهرم پوران چیزی می نوشت میرفتم داستانهایی را که نوشته بود پاره می کردم و می گفتم حالا تو مثلا" می خواهی نویسنده بشوی چلغوز!. مادرم خیلی دوست داشت که بچه هایش نمایش بدهند و دیگران بگویند که بهترین مادر دنیا است و بچه هایش بهترین بچه های دنیا. وقتی مهمان به خانه ما می آمد یا ما به مهمانی می رفتیم باید برای دیگران نمایشهایی می دادیم اما البته فقط با اجازه او. ما حق نداشتیم بدون اجازه او کاری انجام بدهیم.من خیلی یاغی بودم و همیشه از دست مادر کتک می خوردم. غذایمان طبق برنامه ای بود که به دیوار آشپزخانه زده بود. مثلا" شنبه کوفته ؛ یکشنبه باقلا پلو؛ پنجشنبه حتما" ماست و خیار ! چون مامان حمام می رفت و ما راهم با می برد بنابراین ما مجبور بودیم ماست و خیار بخوریم چون اگر نمی خوردیم اهمیتی نمی داد و اصلا" ناز نمی کشید. هفته ای یکبار برنامه گذاشته بود که بچه ها را تنقیه کند. بابام اصلا" از این کارها متنفر بودو میگفت خانم خجالت بکش ؛ همه را که تنقیه نمی کنند. یک الیگاتور بزرگ داشت که خدمتکار خانه آنرا بالا نگه می داشت. خدمتکار دیگر هم بچه ها را زمین می زد. هر چه جیغ و داد می زدیم توجهی نمی کردند و عمل را انجام می دادند. بابام از وقتی که یادم می آید زیاد به مادرم وفادار نبود. البته ازدواج آنها با عشق بوده است . مادرم در پانزده سالگی با پدرم ازدواج کرده بود اما دائم در حال زاییدن بود. هر چه از عمر آنها می گذشت بیشتر از هم دور می شدند تا اینکه در سنین بلوغ بودم که بابا دوباره ازدواج کرد. با ازدواج دوم او دوران خوش زندگی ما هم تمام شد. دعواهای بین پدر و مادر به اوج خود رسیده بود و تحمل آن شرایط برای ما بچه ها دشوار بود."

فروغ به اینجا که رسید سکوت کرد. به نظر می رسید یادآوری این همه ماجرا به یکباره برای او شبیه تکرار آنها است و باید درد شکافته شدن این زخمهای کهنه را باز تجربه کند و از طرف دیگراین رشته خاطرات که مثل زنجیری سنگین بر گردن او سنگینی می کند هم باید بالاخره زمانی از وجود او رخت بربندد و آزادی از آنها را هم احساس کند. دکتر راد در حالیکه قلم را به آهستگی بر روی کاغذ می گذاشت از فروغ پرسید:

" بیان این خاطرات چه احساسی در شما ایجاد کرد؟"

" عمری با آنها درگیرم. شده اند بخشی از وجودم. راستش از گفتن آنها هم شرم دارم و هم اضطراب . شاید این حس ناخوشایندی که همه زندگی مثل باری بر دوشم بوده از همینها باشد".

هنگامی که زن سرگرم گفتن این حرفها بود بریده بریده سخن می گفت. همان شرم و اضطرابی که سالها او را در خود غرق ساخته بود را دکتر می توانست از لابلای گفته هایش ببیند .

دکتر پرسید: " کدامشان بیشتر درگیرتان کرد؟"

فروغ گفت: " پدر".

دکتر پرسید : " پدر؟"

فروغ بی آنکه نگاهی به دکتر بیندازد با صدای آرامی گفت :

" بله ؛ پدر !"

" از پدرتان بیشتر بگویید!"

دکتر راد در حالیکه از گوشه چشم فروغ را می نگریست با لحنی پرسشگرانه و با همان عادت همیشگی اش که انداختن مراجع در دام تخلیه بیشتر در بزنگاه ابراز احساسات از طرف مراجع بود از او خواست که پدر را از عمق تودرتوی ذهن بیرون کشیده و هر آنچه را که از اودر طول سالیان زندگیش در درون خود انبار ساخته بیرون بریزد و نیک واقف بود که تلخی این استفراغ گاه آنقدر زیاد است که از تحمل فرد خارج میگردد اما یقین داشت که او از عهده بیان برخواهد آمد.

" هیچوقت با او تفاهم نداشتم".

فروغ این را گفت و سکوت کرد. حدس دکتر درست بود. سکوت و طفره رفتن از بیان جزییات مقاومتی است که حز با هل دادن طرف امکان شکستن آن فراهم نمیشود.هل دادنی که نیاز به تبحر و دقت بسیار دارد. پس با لحنی اطمینان بخش و آرام به او گفت :

" گوش می دهم ! "

فروغ بازی با انگشتهایش را شروع کرد. با ریتمی یکنواخت آنها را بر روی هم سوار می کرد و جدا می ساخت . نفسی عمیق کشید و ادامه داد:

" پایه های ساختمان افکار و عقاید من و بابا در دو زمان مختلف و در دو اجتماعی بود که از لحاظ شرایط متفاوت بودند ریخته شده بود چطور می توانستیم در میان خودمان حسن تفاهم ایجاد کنیم. همیشه درد بزرگ من این بود که پدرم هرگز من را نمی شناخت و هیچوقت هم نخواست که من را بشناسد. هیچوقت نخواست من را قبول کند و تفاوتهای من را با دیگران متوجه شود. هیچوقت نمی توانستم دهانم را باز کنم و حرفهایم را به او بزنم. وقتی در خانه برای خودم کتابهای فلسفی می خواندم و با بقیه راجع به فلسفه های شرق بحث می کردم او فکر می کرد که من دختر احمقی هستم که دارای فکر فاسدی شده ام. احساس می کردم که در خانه غریبه هستم. پدرم می توانست من را با محبتش به خود نزدیک کند و راهنمای من باشد اما برای من شخصیت قائل نبود و به این دلیل از خانه فراری بودم و مثل آدمی که در خواب راه می رود ندانم کجا هستم و جرئت نداشتم که دوستانم را به خانه بیاورم و با او آشنا کنم تا اگر خوب یا بد هستند به من تذکر بدهد و مرا کمک کند و ناچار خطا های زیادی می کردم. پدرم ترس داشت که به من آزادی بدهد و من پنهان از او تلاش می کردم که آن را خودم بدست بیاورم و به همین دلیل دچار اشتباه می شدم در حالیکه حق این بود که بابا در به دست آوردن این آزادی راه صحیح را به من کمک می کرد. در چشمهای او همیشه حس تنفر و تحقیر را نسبت به خودم احساس می کردم.دائم به من می گفت این کار را بکن این کار را نکن و مثل یک آدم نفهم با من رفتار می کرد. این فکر از همان اوایل کودکی در من بود که پدرم هیچوقت از من راضی نیست و من هم نمی توانم او را از خودم راضی کنم . آرزوی اصلی من در زندگی این بود که او با من مثل بچه های دیگر مهربان باشد. "

چشمهای زن پر از اشک شده بود اما در پس این اشکها نوعی حس تسکین را در درون خود در حال جوانه زدن به نظاره نشسته بود. مثل یخ در زیر آفتاب در حال آب شدن و سبکباری بود. با هر کلامش بخشی از آن شرم و خشم و اضطراب در عین طعم مشمئز کننده ای که داشت از درون به بیرون می پاشید و با هر بالا آوردنی با همه تن می سوخت اما سوختنی که انگار سالیانی طولانی در انتظار آن لحظه شماری می کرده و رد تکاپوی عقربه های ساعت را برای رسیدن به آن می پائیده است.

دکتر راد از نوشتن دست کشید و به سرعت نگاهی به نوشته هایش انداخت. ترکیب هوش بالا و آسیبهای روانی بدون درمان به نتیجه ای فاجعه بار ختم می شود و همین ترکیب با درمان به معجزه ای شفابخش می انجامد. هوش بالای این زن اکنون به کمک او آمده و کاردرمانگر را را آسان می ساخت اما همین هوش بالا توقع فرد را هم از درمان بالا می برد به حدی که اگر این توقع تحت نظمی جدی در نیاید به اساس آن لطمه ای جدی وارد می کند. با خود اندیشید که چه لایه های متعدد و پر تراکمی از اوهام ذهن فروغ را از خود انباشته نموده که در همین ابتدای راه اینگونه پرفشار و قوی به تخلیه درون می پردازد. دکتر سپس نگاهی به ساعت آویخته بر دیوار مقابل خود نمود و و در حالیکه تکانی به ­­­­­­­­­­شانه هایش می داد گفت:

" وقتمان تمام شده است. تا جلسه آینده نسبت به آنچه که اینجا گفتید فکر کنید. بسیاری از حرفها تکرار خواهد شد و در هر تکراری نکات تازه ای پیدا خواهیم کرد. نیاز به کتابهایتان دارم. می توانید برایم بیاورید؟ "

فروغ نگاهش را به دکتر دوخته بود. بر خلاف قبل به او خیره شد و در حالیکه انگشتان دو دستش را در هم گره گرده بود به دکتر گفت :

" هزاران بار برای خودم این حرفها را که به شما گفتم برای خودم تکرار کرده ام . زندگی من یک تکرار پایان ناپذیر بوده است. یکی از کتابهایم را به همراه دارم. بقیه را جلسه بعد خواهم آورد. "

آنگاه به تندی کیف دستی خود را از کنار صندلی برداشت و کتاب کوچکی را از درون آن خارج ساخت و در حالیکه به شکل نیم خیز آن را به سمت دکتر راد دراز می کرد گفت :

" اولین کار من است به نام اسیر. نسبت به این کتابم احساسی دوگانه دارم . هم آنرا می خواهم و هم نمی خواهم . "

دکتر راد از روی صندلی بلند شد و دستش را به سمت کتاب دراز کرد. کتابی بود در قطع کوچک که جلدی زرد رنگ و با تصویری مبهم از زنی که به نقطه ای دوردست خیره شده بود و کلمه اسیر بر روی آن نوشته شده بود.

" اسیر خود شما هستید؟" با لحنی نیمه جدی و در حالیکه نشان می داد منتظر شنیدن پاسخ است فروغ را مورد خطاب قرار داد.

" خودم هستم ."فروغ در حالیکه انگشتان دو دستش را در هم قفل کرده بود جواب داد.

دکتر حالت غافلگیری را در فروغ متوجه شد. کتاب را به سرعت ورق زد و در عین حال به روال همیشگی اش به رفتار مراجعش دقت داشت.

" عنوان اسیر را از کدام شعرتان برای این کتاب انتخاب کرده اید؟" دکتر پرسید.

فروغ مردمک چشمانش را به سمت راست چرخاند . دکتر خوب می دانست این به معنی این است که در حال جستجوی بخش حافظه ذهنش است. اندک مکثی نمود . سپس به دکتر خیره شد و به سرعت شروع به خواندن اشعاری کرد که انگار در ذهن او حک شده اند.

" در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست."

صدای ملایم و پخته او و آهنگی که در بیان این جمله ها موج می زد و برق نگاه او و اطواری که با حرکت دستهایش به خود می داد برای دکتر تازگی داشت. مرد زندانبان می توانست سرنخ خوبی باشد از ریشه درگیریهای او با گذشته اش. قفس زندگی او زندانبانی داشته است که برای همه عمر او را به اسارت گرفته بود. مرد زندانبان ! پای پدر دوباره به میان آمد.

" گفتید هم این کتاب را دوست دارید و هم دوست ندارید؟" دکتر پرسید.

" درست تراین است که گاهی آن را می خواهم وگاهی نمیخواهم. حس غریبی دارم به آن دارم. مثل اینکه گذشته خود من است. خاطراتی که از آن فرار می کنم و اتفاقاتی که به آنها تعلق خاطر دارم. هم می خواهم برگردم به گذشته ام و هم می خواهم با رنگ سیاهی همه تصاویرش را بپوشانم. هم به دردم می آورند و هم مشتاق یادآوری آنها هستم. " فروغ نگاه خیره اش را به دکتر دوخته بود و پیوسته حرف می زد.

" رد پای پررنگ پدر در زندگی شما خیلی آشکار است؟" دکتر پرسید.

" بگویید مردها . همه مردها. اما پدر شروع همه چیز در من بود. از این کتاب هم بیزارم و هم مشتاق و همین احساس را نسب به پدر و همه مردها دارم. هم دوست دارم باشند و هم نباشند. نگاه من به مرد در این کتاب در یکی از اشعارم خیلی واضح است.در آخرین جمله های شعر حسرت یادم است که با تصور تمام مردهای زندگی ام و ازجمله پدر نوشتم :

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا

بر سینه پر آتش خود میفشارمت.

تکلیف خودم را با مردها نمی دانم. با پدرم هم نمی دانستم. تحقیرها ومقایسه هایش همیشه احساسی از تنفر را در من ایجاد می کرد آنقدر که گاه آرزوی مرگش را داشتم  و نیازم به کسی که به او پناه ببرم مرا به او نزدیک می کرد. از خودم هم لجم می گرفت از این بلاتکلیفی. شاید تنهایی الانم هم ناشی از همین سردرگمی باشد که همه عمرم با هم همنشین بوده است." زن بی اختیار همزمان با گفتن این سخنان کف دستهایش را روی هم می مالید انگار که سوزشی درونی اش را با اینکار کاهش می داد.

"داستان مرگ و زندگی است . آدمهایی که هم آرزوی مرگشان را داری و هم آرزوی بودنشان را. جلسه بعدی ادامه خودهیم داد." دکتر در حالیکه از روی صندلی بلند می شد این کلمات را گفت و به سمت درب اتاق رفت و با بدرقه فروغ به سوی صندلی خود برگشت و نگاهی به جلد زرد رنگ کتاب انداخت و درذهن خود به سازمان بندی دقیق اوهامی اندیشید که در دنیای درون این زن به شکل اشعاری زیبا در قالب کتابی بیرون افکنده شده اند و هر جمله آن داستان زندگی وی را به بهترین صورت ممکن بیان می کرد.سپس کتاب را در اولین طبقه رف چوبی کنار خود گذاشت . جایی که نوشته های مهم را قرار می داد تا در اولین فرصت به مطالعه آن بپردازد.

دکتر راد تا دیر وقت چند جلسه دیگر با مراجعان خود داشت اما احساس می کرد چیزی از ماجرای فروغ در ذهن او حل نشده باقی مانده است. اینکه سالها با اوهامی که زاییده نقش پدری مسلط و خشمگین و تحقیر کننده و مادری با وسواس و اضطرابی شدید به سر کرده اما به جای رکود و درماندگی و له شدن تحت آن اوهام به مقابله با آنها پرداخته و تا حد زیادی اثر منفی آنها را خنثی نموده است باید به رازهایی برگردد که هنوز برای او چندان مشخص نشده است و بعضی از آنها حتی شاید هیچگاه برای هیچ کس آشکار نگردد چرا که کم دیده بود کسانی که قادر باشند در برابر قدرت لجام گسیخته اوهام چند لایه و قدیمی چندان توانایی مقاومتی داشته باشند و بسیار دیده بود کسانی که تحت کنترل نیروهای ناخودآگاه مخربی که با شکل دهی تدریجی روند تخریبی را در ذهن و رفتار فرد ایجاد کرده و سرنوشت شوم و تاریکی برای آنها رقم زده بود. پس چه چیزی این زن را از شر آن جریانات شرربارفراواقعیت حفظ نموده و به  او توانایی خلق آثاری چنین لطیف بخشیده بود؟ آیا مقاومت او در طول این سالها ادامه داشته و حال توانایی خود را برای مبارزه با آنها از دست داده است ؟ آیا افت خلق و افسردگی آغاز دوره ای جدید برای او است که با سقوط و درماندگی و از هم پاشیدگی همراه شده است ؟ این سوالاتی بود که در زیر آخرین سطوری که از گفته های فروغ نوشته بود اضافه کرد تا بتواند در طول جلسات بعدی پاسخ آن را بیابد.

آخرین مراجع دکتر که مرخص شد بی درنگ به سراغ کتابی رفت که فروغ به او داده بود. کتابی با کاغذ ارزان قیمت و تصویری بر روی جلد از زنی با چشمانی درشت و مغموم که به افقی نامعلوم در سمت راست خود خیره مانده بود. اولین صفحه  با عنوانی عجیب خودنمایی می کرد. شب و هوس !

" منظور از شب و هوس بعنوان اسم اولین شعر چه بوده است ؟ " دکتر از خودش پرسید و نگاهش را به روی کلماتی که با نظم ادبی خاصی در کنار هم چیده شده بودند حرکت داد و در کنار هر حرکتی مکثی کوچک می نمود بلکه به عادت دیرینه اش که تمرکز بر کلمات کلیدی است نقشه ای از آن چه را که می خواند در ذهن خود ترسیم کند و هر گامی که به جلو بر می داشت این نقشه بتدریج کاملتر می شد و جزئیات بیشتر خود را نشان می داد و در آخر می توانست به تشخیص و درک واضحی از نوشته ها یا گفته ها دست یابد. این روند نه از سرعادت که که مهارتی بود که در طول سالیان آموخته بود که برای گرمی طلا باید صدها تن خاک را جابجا کند و می دانست که در برابر موجودی به پیچیدگی انسان جز این چاره ای برای وی باقی نمی ماند و در غیر اینصورت غفلتی از گفته ای یا نوشته ای برای همیشه او را از واقعیتی نهفته در عمق خودآگاهی یا ناخودآگاهی بیمارش محروم می کند و گاه به خاطر این اشتباه به بیراهه ای پا می گذارد که برای جبران راه خطا رفته باید زمان زیادی را صرف کند.

" در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید"

بعد خواندن این کلمات دکتر با خود اندیشید که این سخنان با چنین شیوایی برخاسته از ذهنی بغایت هوشمند است . اولین بیت با دو کلمه انتظار و افسوس شروع شده است و در بیت سوم از اندوهگینی و غمزدگی می گوید و در آخرین کلمات ناامیدی خود را ابراز کرده است از نیامدن فردی مجهول. پیداست که جریانی بسیار قدرتمند از اوهام افسرده ساز در وی فعال است که اینچنین شعر و زندگی وی را به خود آلوده نموده است. دکتر خوب می دانست که افسردگی ریشه در کودکی دارد. تجربه مکرر ناکامی در کودکی به مرور ایام زنگاری تیره از حالتهای دردناک را بر روان فرد می گستراند که گاه از شدت ناخوشایندی مرگ را بر ادامه نفس کشیدن مرجح می سازد. دکتر با خود چنین اندیشید که آخرین جمله در خود مفهومی از جدایی و ناامیدی را دارد پس علت ناکامی شاعر را باید در کسانی جستجو کنیم که برای همه عمر او را در انتظاری جانکاه نگه داشته اند و تشنگی او را برطرف نکرده برعکس به صورت مداوم بر عطش او افزوده اند ودر انتظار سیراب شدن او را نگه داشته اند و حسرتزده خواب را از چشمان وی گرفته اند خوابی که می تواند در تحلیل وهمی به زندگی آرام و بی دغدغه تعبیر شود یا آنگونه که در کلاس درس به دانشجویان گفته بود که خواب در چنبره تفسیر وهمی به غنودن نوزاد در آغوش مادر گفته می شود و نوزادی که از چنین آغوشی محروم باشد به دلهره می افتد و ناکامی را تجربه می کند و سرانجام زندگی او همراهی با رنجی از افسردگی برای تمام عمر خواهد بود.

دکتر به خواندن ادامه داد:

" چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی "

دکتر بر کلمه " نهفته نامعلوم" لختی اندیشه کرد. اولین اقرار فروغ به وهمی ناخودآگاه بود که به دلیل همین ماهیت قادر به توضیح آن نبود و به پریشانی نبض او انجامیده و درد آن را به شکل نمودی بدنی احساس می کرده است.

" اگر آن نهفته نامعلوم را به آن گمشده ای که نمی آید مرتبط بدانم پس میل رسیدن به او را دارد همانگونه که انتظار او را می کشد ." دکتر راد همانگونه که خطوط را دنبال می کرد با خود نیز سخن می گفت.

" پس زن در دنیای وهمی اش خود را به شکل مغروقی تصور می کند که فقط با بوسه  و نگاه و همآغوشی تسکین می یابد."

دکتر خوب می دانست که این درد مشترک همه آدمیان است. بوسه و نگاه وهمآغوشی اولین واکنشهای کودکان به دنیا است. آنها با این سه رفتار وارد دنیا می شوند ودر حسرت این سه رفتار دنیا را در کهنسالی ترک می کنند و آنچه که در این دنیا نصیب آنها می شود زخمی است که از ناکامیهای مکرر ناشی از تلاش برای این رسیدن به این خواست های اولیه به آنها وارد می شود و نه در واقعیت بلکه در دنیای وهمی خود تسکینهای موقتی و ابتدایی بدست می آورند گاه این اوهام خاصیت تسکینی خود را از دست می دهند و یا به ایجاد چرخه های وهمی جدیدی می انجامند که همه زندگی فرد را به کام فنا فرو می برد.

دکتر نگاهش را از صفحه کتاب به سوی تابلوی نقاشی دیوار آن طرف اتاق چرخاند. منظره ای از کویر و کوهستان در کنار هم. انحنای ملایم تپه های کویری به یکباره به زمختی و سردی سنگهای کوهستان می رسید. می دانست هرکس به این تابلو نگاه کند همزمان احساسی دوگانه و ناخودآگاه از نرمی و سختی و گرمی و سردی و آرامش و اضطراب را در خود پیدا می کند. بعضی نگاه خود را بسرعت از آن می دزدند ودیگرانی هم با دقت خطوط متضاد آن را دنبال می کنند . نوزادی که به دنیا می آید یا به آغوش گرم کویر پناه می برد و در نبود او مجبور است به دامنه کوههای سرد پناه برد چون چاره دیگری برای او باقی نمی ماند. حتی در آغوش کویر بودن نیز تضمینی ندارد چرا که ترس از دست دادن و جدایی  با ذهن نوزاد آمیخته شده است و نه خواست او که در ذات او این رنج مستتر است. بوسه و نگاه و همآغوشی یادگار غنودن بر بازوان کویر گرمی است که حتی تصور آن به آرامشی فراگیر و تخدیری بیمانند در ذهن همه آدمیان می انجامد. پس این زن همه عمر در جستجوی بوسه ای بوده است که از وی دریغ شده است و چشم به نگاهی داشته است که او را بنگرد و بازوانی که به آن پناه برد و امنیت وآرامش را در آنها بیابد اما به چه رسیده است پس از سه دهه ؟ احساس تنهایی و پوچی و بیهودگی و افسردگی و رنج روزافزون ! بیگمان این احساس او را به ورطه فنا خواهد کشاند و نابودی برایش به ارمغان خواهد آورد. دکتر نگاهش را دگر بار به صفحه کتاب دوخت و مردمکهایش به جستجوی دنباله شعر برآمد و با صدای ملایمی شروع به خواندن کرد:

" می خواهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ، درد ساکت زیبایی

سرشار ، از تمامی خود سرشار

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش

برخویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت

آن بازوان گرم توانا را"

 " همه چیز دوباره تکرار شده است . " دکتر این را گفت و کلمه تکرار او را به یاد جلسه ای انداخت که در آن به خاصیت تکرار شوندگی اوهام اشاره کرده بود و اینکه یک هسته وهمی می تواند به اشکال متعدد از خود تظاهرات رفتاری ساطع کند و هر لحظه به شکلی در آید و با چنین ترفندی بقای خود را حفظ میکند اما در مقابل در واقعیت فقط یک تجلی از یک رفتار در یک موقعیت قابلیت نمود دارد و و صرفا" در همان موقعیت و شرایط امکان تکرار وجود دارد و هنر تنها به این دلیل که آزادی وهمی بی نهایت در اختیار فرد می گذارد و او در قید و بند واقعیت محدود نمی سازد ابزاری عالی در دست هنرمندان است که همه احساسات و هیجانات خود را ولو در یک چرخه دائمی تخلیه نماید بلکه در این کارزار پر و خالی شدن فرصتی برای آنها فراهم شود که تسکینی موقتی برای خود فراهم سازند و آنچه که باعث رنج و درد و اذیت آنان است را از سطح خودآگاهی خود دور ساخته و این روندی همیشگی در زندگی آنان می شود و هر گاه این جریان دستخوش اختلال و یا وقفه ای شود به بحرانی سخت و دردناک وارد می شوند که خروج از آن بسیار دشوار و گاه ناممکن است و به ناچار بسیاری از این به آخر خط رسیدگان به افیون پناه می برند ویا گوشه انزوا اختیار می کنند و گاه به مرگی خودخواسته روی خوش نشان می دهند و یکی از آن جمع زبان به اعتراض گشود و با صدایی بلند به او گفت:

" پس با این نگاه همه هنرمندان از لحاظ روانی آسیب دیده اند و بیمار! . من خودم هنرمندم و هیچ بیماری در خود احساس نمی کنم.من دلیلی هستم بر نقض این نظر شما!. "

و اینگونه به او پاسخ داده بود که  "همین گفته شما دال بر آسیب شما است . شما زیرکانه به انکار بیماری در خود پرداخته اید و زندگی شما تمام بر مدار این وهم سالم بودن و فقدان احساس بیماری چرخیده است . اگر مراجع من بودید باید جلسات زیادی را به تحلیل این وهم شما می پرداختم تا لایه های آسیب دیده ذهنتان را یک به یک بردارم و تمام بار ناخودآگاهی آن را تخلیه نمایم تا بتوانید نگاهی مبتنی بر سلامت و واقعیت به زندگی و درونتان داشته باشید."

دکتر لختی اندیشید و با خود نجوا کرد: " چرا فروغ برای تسکین درد خود به کلمات و وازه ها پناه آورده است ؟ چرا راه دیگری را برای خلاصی انتخاب نکرده است ؟ " دکتر خوب می دانست که به تعداد آدمیان راه فرار از رنجها و زخمهای سخت زندگی وجود دارد و هر کس به فراخور شرایط خود به ابزاری برای حفاظت و یا نابودی چنگ می زند. اما آنچه که در کلمات جادویی فروغ می دید واجد دو عنصر مهم بود . اینکه او هوشمندی بیحدی را دارا است که به او قدرت بازی با کلمات می دهد و دیگر آنکه جریان وسواس قدرتمندی که زاییده تجمیع تعارضات مادری وسواسی و پدری مسلط و کنترل کننده است را از کودکی در درون خود پرورش داده بود و حال هر دو در قالب جریان واحدی برای او خط مشی زندگی شده بودند.

دکتر در حالیکه انگشتان دو دستش را در هم قفل کرده بود و خیره بر عنوان اولین شعر شده بود به یکباره معنای وهمی " شب و هوس " را به زندگی و مرگ تغییر داد. با خود گفت : " زندگی و مرگ در دنیای این دخترک در جدالی داِئمی قرار دارد. بعید می دانم با چنین تقلای وسواسگونه ای برای مرگ و زندگی شانسی برای برنده شدن داشته باشد!!." سپس با این زاویه جدیدی که در ذهن خود نسبت به او پیدا کرده بود ادامه شعر را خواند:

" وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیردم ، به همهمه در گیرد

خاکسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را"

 

 

پایان فصل اول

دکتر محمد رضا ابراهیمی

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.